برداشت های من از جهان پیرامون

بایگانی
آخرین نظرات

اولین نماز دکتر جفری

دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۳۵ ق.ظ
داستان زیر داستان اولین نماز دکتر جفری لانگ استاد ریاضیات دانشگاه کانزاس است.
به گزارش سرویس وبلاگستان مشرق ، هومن نیازی در آخرین پست وبلاگش مینویسد :

به نام ناز بی نیاز

او که در خانواده ای پروتستان در آمریکا به دنیا آمده در 18 سالگی بی خدا می شود. وی از طریق یکی از دانشجوهای مسلمانش نسخه ای ترجمه شده از قرآن هدیه گرفت و ظرف سه سال همه ی آن را مطالعه کرد و در پایان تصمیم گرفت اسلام بیاورد.
روزی که مسلمان شدم روحانی مسجد کتابچه ای درباره ی چگونگی ادای نماز به من داد. ولی چیزی که برایم عجیب بود، نگرانی دانشجوهای مسلمانی بود که همراه من بودند. همه به شدت اصرار می کردند که: راحت باش! به خودت فشار نیار! بهتره فعلا آرام آرام پیش بری پیش خودم گفتم: آیا نماز اینقدر سخت است؟

ولی من نصیحت دانشجوها را فراموش کردم و تصمیم گرفتم نمازهای پنجگانه را به زودی شروع کنم. آن شب مدت زیادی را در اتاق خودم بر روی صندلی نشسته بودم و زیر نور کم اتاق حرکت های نماز را با خودم مرور می کردم و توی ذهنم تکرار می کردم. همینطور آیات قرآنی که باید می خواندم و همچنین دعاها و اذکار واجب نماز را از آنجایی که چیزهایی که باید می خواندم به عربی بود، باید آنها را به عربی حفظ می کردم و معنی اش را هم به انگلیسی فرا می گرفتم. آن کتابچه را ساعت ها مطالعه کردم، تا آنکه احساس کردم آمادگی خواندن اولین نمازم را دارم. نزدیک نیمه ی شب بود. برای همین تصمیم گرفتم نماز عشاء را بخوانم.

در دستشویی آن کتابچه را روبروی خودم گذاشتم و صفحه ی چگونگی وضو را باز کردم. دستورات داخل آن را قدم به قدم و با دقت انجام دادم. مانند آشپزی که برای اولین بار دستور پخت یک غذا را انجام می دهد!

وقتی وضو را انجام دادم شیر آب را بستم و به اتاق برگشتم در حالی که آب از سر و وصورت و دست و پاهام می چکید. چون در آن کتابچه نوشته بود بهتر است آدم آب وضو را خشک نکند .وسط اتاق به سمتی که به گمانم قبله بود ایستادم. نگاهی به پشت سرم انداختم که مطمئن شوم در خانه را بسته ام! بعد دوباره به قبله رو کردم. درست ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. بعد دستم را در حالی که باز بود به طرف گوش هایم بالا بردم و با صدایی پایین "الله اکبر" گفتم.

امیدوار بودم کسی صدایم را نشنیده باشد! چون هنوز کمی احساس انفعال می کردم، یعنی هنوز نتوانسته بودم بر این نگرانی که ممکن است کسی من را زیر نظر دارد غلبه کنم. ناگهان یادم آمد که پرده ها را نکشیده ام و از خودم پرسیدم: اگر کسی از همسایه ها من را در این حالت ببیند چه فکر خواهد کرد!؟ نماز را ترک کردم و به طرف پنجره رفتم و نگاهی به بیرون انداختم تا مطمئن شوم کسی آنجا نیست.
وقتی دیدم کسی بیرون نیست احساس آرامش کردم. پرده ها را کشیدم و دوباره به وسط اتاق برگشتم یک بار دیگر رو به سوی قبله کردم و درست ایستادم و دستم را تا گوش بالا بردم و به آرامی گفتم : الله اکبر. 

با صدای خیلی پایینی که شاید شنیده هم نمی شد به آرامی سوره ی فاتحه را به سختی و با لکنت خواندم و پس از آن سوره ی کوتاهی را به عربی خواندم ولی فکر نمی کنم هیچ شخص عربی اگر آن شب تلاوت من را می شنوید متوجه می شد چه می گویم! پس از آن باز با صدایی پایین تکبیر گفتم و به رکوع رفتم بطوری که پشتم عمود بر ساق پایم شد و دست هایم را بر روی زانویم گذاشتم.

احساس خجالت کردم چون تا آن روز برای کسی خم نشده بودم. برای همین خوشحال بودم که تنها هستم. در همین حال که در رکوع بودم عبارت سبحان ربی العظیم را بارها تکرار کردم. پس از آن ایستادم و گفتم سمع الله لمن حمده، ربنا ولک الحمد: حس کردم قلبم به شدت می تپد و وقتی بار دیگر با خضوع تکبیر گفتم دوباره احساس استرس بهم دست داد چون وقت سجده رسیده بود.

در حالی که داشتم به محل سجده نگاه می کردم، سر جایم خشکم زد جایی که باید با دست و پیشانیم فرو می آمدم. ولی نتوانستم این کار را بکنم! نتوانستم به سوی زمین پایین بیایم. نتوانستم خودم را با گذاشتن بینی ام بر روی زمین کوچک کنم به مانند بنده ای که در برابر سرورش کوچک می شود احساس کردم پاهایم بسته شده اند و نمی توانند خم شوند.

بسیار زیاد احساس خواری و ذلت بهم دست داد و خنده ها و قهقهه های دوستان و آشناهایم را تصور کردم که دارند من را در حالتی که در برابر آنها تبدیل به یک احمق شده ام، نگاه می کنند. تصور کردم تا چه اندازه باعث برانگیختن دلسوزی و تمسخر آنها خواهم شد. انگار صدای آنها را می شنیدم که می گویند: بیچاره جف! عرب ها در سانفرانسیسکو عقلش را ازش گرفته اند! شروع کردم به دعا: خواهش می کنم، خواهش می کنم کمکم کن نفس عمیقی کشیدم و خودم را مجبور کردم که پایین بروم. الان روی دو زانوی خود نشسته بودم سپس چند لحظه مردد ماندم و بعد پیشانیم را بر روی سجاده فشار دادم ذهنم را از همه ی افکار خالی کردم و گفتم سبحان ربی الأعلی : الله اکبر . این را گفتم و از سجده بلند شدم و نشستم.

ذهن خود را همچنان خالی نگه داشتم و اجازه ندادم هیچ چیز حواسم را پرت کند. الله اکبر و دوباره پیشانی ام را بر زمین گذاشتم. در حالی که نفس هایم به زمین برخورد می کرد جمله ی سبحان ربی الأعلی را خودبخود تکرار می کردم. مصمم بود که این کار را به هر قیمتی که شده انجام بدهم. الله اکبر برای رکعت دوم ایستادم. به خودم گفتم: هنوز سه مرحله مانده. برای آن قسمت نمازم که باقی مانده بود با عواطف و احساسات و غرورم جنگیدم. اما هر مرحله آسان تر از مرحله ی قبل به نظر می رسید تا اینکه در آخرین سجده در آرامش تقریبا کاملی به سر می بردم. سپس در آخرین نشستم، تشهد را خواندم و در پایان به سمت راست و چپ سلام دادم.

در حالی که در اوج بی حسی قرار داشتم همچنان در حالت نشسته بر روی زمین باقی ماندم و به نبردی که طی کردم فکر کردم خجالت کشیدم که چرا برای انجام یک نماز تا پایان آن اینقدر با خودم جنگیدم.

در حالی که سرم را شرم آگین پایین انداخته بودم به خداوند گفتم: حماقت و تکبرم را ببخش، آخر می دانی من از جایی دورآمدم هنوز راهی طولانی مانده که باید طی کنم. و در آن لحظه احساسی پیدا کردم که قبلا تجربه نکرده بودم و برای همین وصف آن با کلمات غیر ممکن است. موجی من را در بر گرفت که هیچگونه نمی توانم وصفش کنم جز اینکه آن حس به « سرما » شبیه، بود و حس کردم که از نقطه ای داخل سینه ام بیرون می تابد.

چونان موجی بود عظیم که در آغاز باعث شد جا بخورم. حتی یادم هست که داشتم می لرزیدم، جز اینکه این حس چیزی بیشتر از یک احساس بدنی بود چون به طرز عجیبی در عواطف و احساسات من تاثیر گذاشت. گو اینکه رحمت به شکلی تجسم یافت و مرا در بر گرفت و در درونم نفوذ کرد. سپس بدون اینکه سببش را بدانم گریه کردم.

اشک ها بر صورتم جاری شد و صدای گریه ام به شدت بلند شد. هرچه گریه ام شدیدتر می شد حس می کردم که نیرویی خارق العاده از رحمت و لطف مرا در آغوش می گیرد. این گریه نه برای احساس گناه نبود گر چه این گریه نیز شایسته من بود و نه برای احساس خواری و ذلت و یا خوشحالی مثل این بود که سدی بزرگ در درونم شکسته و ذخیره ای عظیم از ترس و خشم را به بیرون می ریزد.

در حالی که این ها را می نویسم از خودم می پرسم که آیا مغفرت الهی تنها به معنای عفو از گناهان است و یا بلکه به همراه آن به معنای شفا و آرامش نیز هست. مدتی همانگونه بر روی دو زانو و در حالی که بسوی زمین خم بودم وصورتم را بین دو دستم گرفته بودم، می گریستم. وقتی در پایان، گریه ام تمام شد به نهایت خستگی رسیده بودم. آن تجربه به حدی غیر عادی بود که آن هنگام هرگز نتوانستم برایش تفسیری عقلانی بیابم.

آن لحظه فکر کردم این تجربه عجیب تر از آن است که بتوانم برای کسی بازگو کنم. اما مهمترین چیزی که آن لحظه فهمیدم این بود که من بیش از اندازه به خداوند و به نماز محتاجم. قبل از اینکه از جایم بلند شوم این دعای پایانی را گفتم:

خدای من! اگر دوباره به خودم جرأت دادم که به تو کفر بورزم، قبل از آن مرا بکش! مرا از این زندگی راحت کن.. خیلی سخت است که با این همه عیب و نقص زندگی کنم، اما حتی یک روز هم نخواهم توانست با انکار تو زنده بمانم...
منبع من برای این خبر سابت وعده صادق هست.
  • عباسی

نظرات  (۶)

سلام

خیل تاثیر گذار بود

خدا خیرتون بده
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما استاد بزرگوار
امیدوارم که یادتون بیاد اون وبلاگی رو که راجب عقب ماندگی ایران نوشته بودید.......
استاد واقعا خیلی خیلی عذر میخام که این حرفو میزنم ولی به نظر بنده دلیل اصلیش اینکه ما مردم ایران(بلا نسبت شما)کژ فهمیها و .....است که به خوردمون کردن............به نظر بنده دلیل اصلیش همین نظامو و خرافاتی که خودشون به بار اوردن
بخدا این دل پره ...ولی حیف..............
به امید آینده ای دیگر
البته یه بیت شعر یادم اومد که  بد نیست بیانش کنم
میگن زندگی برا زنده هاست،،اما خدایا....
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که...
وای بر ما ...وای بر ما...

استاد ممنون آخه فکرکردم ک شاید خوشتون نیاد یه کامنت متفاوت بذارم بخاطر همین معذرت خواستم.

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

*****

****** * ** *** ***** **** **** **** * **** *** ******* *** ***** **** ** **** *** ******* *** ** *** **** ***** ****** **** ***** **** * ***** ** ********* **** ************ **** ******** * *** *** *** **** *************

پاسخ:
سلام،
من نظرتون رو حذف کردم، چون به نظرم نیازی به گفتن چنین مطالبی نیست.

...مرا از این زندگی راحت کن..

چقدر عالی یه نفر میتونه به خدا برسه میدونم ومطمئنم ک ایشون(دکتر جفری )قبل از اینکه درون خودش این تحول رو حس کنه قلبش رو  از قید خیلی چیزا رهانیده بوده...

اما من چی؟...(به غفلت خودم بخندم بهتره تااینکه حرفی بزنم)

فکرمیکنم خیلی سخته ک دلم از نفسم جدا بشه فکر میکنم نیاز دارم به اینکه کسی قلبم رو تکون بده...شب قدر سال پیش سعی کردم خودم رو ازخودم جدا کنم اما نشد خیلی کارسختیه من دنبال چیز خاصی توو دنیا نیستم اما فقط دوست دارم دلم یه تکونی بخوره  دوست دارم یه جا عقده دلم باز بشه کربلا یا اینکه توو حرم امام رضا.نمیدونم کلا نمیدونم. لطفا من رو از دعاتون محروم نکنید.

سلام سلام سلام استاد،خیلی به شما ارادت قلبی دارم واقعا چه فکر باز ی دارید که با همین مطالب به ظاهر ساده دل ما را به خدا نزدیک میکنید.به نظرم این مطلب زیبا را در ان وبلاگ هم بگذارید.دست علی همواره به همراه شما،یاحق
پاسخ:
سلام، ممنون. چون میخوام کم کم اون یکی وبلاگم رو تعطیل کنم این مطلب رو اینجا گذاشتم. بازم چون شما گفتید رو اون یکی وبلاگ هم میزارم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی