آئین جوانمردی
زمانی دانشجویی داشتم؛ که چند روز قبل از امتحان با من تماس گرفت و گفت که مشکل مهمی براش پیش اومده و اگه میشه چند روز بعد از سایرین بیاد امتحان بده, من هم علی رغم میل باطنی دلم به حالش سوخت به حرفش اعتماد گردم و گفتم چند روز بعد از سایرین بیاد امتحان بده؛ روزی که قرار بود بیاد امتحان بده من کاری داشتم و نمی خواستم دانشگاه برم؛ اما چون می دونستم میخواد بیاد و امتحان بده رفتم دانشگاه؛ اومد وقتی می خواست امتحان بده ازش پرسیدم که سوالاتی رو که سایر دانشجوها چند روز قبل امتحان دادن رو دیدی یا نه؟ گفت: نه!!! من چون فکر می کردم به او خوبی کردم و اون حاضر نمیشه در برابر خوبی من (اجازه برای امتحان دادن دیرتر از سایرین) بدی کنه به حرفش اعتماد کردم و و همون سوالات رو بهش دادم. بعد از امتحان متوجه شدم که او سوالات رو قبل از امتحان دیده بود و پاسخ ها رو هم داشت!!! یاد این حکایت افتادم (نقل به مضمون).
" روزی جوانی اسب سوار؛ کنار جاده پیرمردی رو دید؛ دلش به حال پیرمرد سوخت و از اسب پیاده شد تا پیرمرد سوار اسبش بشه!!! پیرمرد همین که سوار اسب شد, به سرعت با اسب فرار کرد!!! جوان پیرمرد رو صدا کرد و گفت: اسب رو که بردی و لااقل از این ماجرا با مردم شهر حرف نزن؛ چرا که می ترسم با کاری که تو کردی آئین جوانمردی از بین بره!!!"
- ۹۵/۱۱/۰۶
اگه برای شما مقدوره
می تونم بپرسم از کجا فهمیدید این ماجرا را؟